چفیه

ساخت وبلاگ
گفتم خوب دور و بر خونه رو نگاه کن ببین وسیله ای مونده که بخوای ببری؟

دور خودش چرخید و یکهو نگاهش روی چفیه ی گوشه ی سجاده قفل شد. 
تو دلم خالی شد. 
همیشه چفیه رو که اون گوشه میدیدم انگار دوباره همین جا توی خونه بود. 

گفت آخ! چفیه رو هربار یادم میره ببرم.
آروم و زیر لبی گفتم ایول! خوب شد این دفعه یادت افتادها.

چفیه رو برداشت. چشمام یه لحظه پر از اشک شد. رفت سمت کیفش که چفیه رو بذاره. خیره شدم به کیف. یه لحظه فکر کرد، نگام کرد و خندید و گفت ولش کن! آپارتمان من خیلی تمیز نیست، کثیف میشه، بمونه همین جا پیش تو! 

انگار دنیا رو بهم داده بودن، ولی به روم نیاوردم. سریع یه حالت افسوس طوری به خودم گرفتم و گفتم حیف! اینجا مونده بی استفاده،‌کاش دفعه بعد با خودت ببریش.

فکر کردم کلا متوجه حال من نشد و از پس نقشم خوب بر اومدم تا  هفته بعد پای اسکایپ. 

یه مهمونی دعوت شده بود که باید حتما کلاه یا هرچیز دیگه ای میذاشتن روی سرشون، گفتم عهههه کاش چفیه رو داشتی ها!‌ خاص و بامزه میشد.
گفت آره، ولی اگر چفیه رو آورده بودم، اون وقت تو غصه میخوردی. 

فهمیده بود.
از کجا؟ نمیدونم.

خنده ام گرفت. گفتم پس فهمیدی یه لحظه فضا آژانس شیشه ای شد؟‌
خندید و با لحن فاطمه فاطمه ی پرویز پرستویی توی آژانس شیشه ای گفت:‌راحله راحله راحله ...  و یهو خنده ی جفتمون رفت هوا. 


عاشقانه های ما هم اینجوریه دیگه. مسخره بازی های پای اسکایپ. 

ولی فهمیده بود. 
از کجا؟ نمیدونم. 

پی نوشت:‌ دو هفته است که میخوام پست مکزیکو سیتی دو رو بنویسم ولی فرصت نشده،‌ به زودی اونم میذارم. 

#کلیشه_برعکس...
ما را در سایت #کلیشه_برعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsuspense3 بازدید : 130 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 21:08