شربت آب‌لیمو

ساخت وبلاگ

در دنیایی موازی که من هرگز به تورنتو برنمیگردم، جمعه عصر یک روز بهاری و آفتابی و سبز از سرکار میایم خونه. من میرم توی کوچه پس کوچه‌ها بدوم. محمد بادمجون‌ها رو پوست میکنه و با روغن زیاد سرخ میکنه و سینه‌های مرغ‌ رو با رب تفت میده. من سر راهم میرسم به دو تا بچه ۵-۶ ساله کوچولو که شربت آبلیمو خنک میفروشن. پول نقد ندارم ولی یک لیوان لیموناد میدن دستم. من میدوم و ریه‌هام به درد میاد. محمد آب جوش روی مرغ‌ها میریزه و میذاره که بپزن. من از گرما و دویدن جونم بالا میاد و سرعتم رو کم میکنم و دوباره از کنار دو تا دختربچه رد میشم. لبخند میزنم و برمیگردم خونه. بوی بادمجون سرخ‌شده خونه رو برداشته. محمد میگه سرخ شدی. میگم پاره شدم. دست میکنم توی کیفم و یه ۵ دلاری میکشم بیرون. توضیح میدم که دو تا بچه توی راه دیدم که لیموناد میفروختن ولی پول نقد نداشتم. ۵ دلاری رو برمیدارم و میرم سراغشون. هنوز هستن. منو نمیشناسن. یکیشون میاد جلو و میپرسه که لیموناد میخوام. مامانش از خنده ریسه میره و کلاهم رو نشون میده و میگه نشناختی؟ این خانم مهربون اومده پولت رو بده. میخندیم. یه لیوان دیگه میدن دستم و خداحافظی میکنیم. ساعت از ۶ گذشته و آدم‌ها دسته دسته اومدن بیرون. زوج‌ها با کالسکه. بچه‌ها با دوچرخه. رستوران‌ها و بارها صندلی گذاشتن بیرون. آدم‌ها زیرانداز انداختن توی چمن‌ها و نوشیدنی میخورن. صدای خنده میاد. باد خنک میوزه. برمیگردم خونه. ته‌مونده لیموناد رو میدم محمد. میگم که اسکل‌های گوگولی نشناختنم. محمد میپرسه که در قابلمه رو بذاره یا بذاره آبش بره؟ میگم هرجور دوست داری. میرم که دوش بگیرم. محمد میگه که دلش میخواد بازی کنه. میره سراغ کامپیوتر. میگم که چه عالی. منم چمدونم رو میبندم.

چمدون

نه. این جمله آخر توی دنیای موازی‌ نیست

توی دنیای موازی، جمعه عصر، بعد از یک دوش جانانه لم میدم روی مبل. محمد بازیش رو میکنه. بوی برنج خونه رو برداشته. من کتابم رو میحونم، چایی رو مزه مزه میکنم و از نور آفتابی که پخش شده توی خونه لذت میبرم.

این دنیای موازی ولی برای من نبست. برای من نبوده. هیچ وقت برای من نبوده.

موافقین۱مخالفین۰۰۱/۰۲/۲۳

راحله عباسی نژاد

#کلیشه_برعکس...
ما را در سایت #کلیشه_برعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsuspense3 بازدید : 94 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 5:49