#کلیشه_برعکس

ساخت وبلاگ
Does it matter that you would never love me back you would never know that I loved you in the first place?   Does it matter that my love might not be real, my love for you is the projection of my loneliness?   Does it matter that I want to kiss you, hug you, touch you, I want to be intimate with your body but not you?   Does it matter that I take a photo of you smoking, I look at the white smoke in the air but not you?   Does it matter that I miss you when you're gone, I miss all the fun you expose me to, and not you yourself?   Does it matter that you are my sexual fantasy, the fantasy of getting attention from somebody?   Does it matter that I want to protect you,  you don't need my protection but friendship?   Does it matter that it ruins our friendship, the friendship made out of sisterhood and qorbat?   Does it matter that you're beautiful and way out of my league, I'm the pathetic loser who cannot meet your needs?   Does it matter that you know how to live your life,  I am lost and clueless with no dream?   Does it matter that I want you to say you like me first, you would never say you like me in million years?   Does it matter that you remember my birthday and I take it personally,  you remember all your friends' birthdays and there is nothing personal about it?   Does it matter that you offer to share a bedroom with me, not once, not twice, but four times, I take it to my heart and imagin #کلیشه_برعکس...ادامه مطلب
ما را در سایت #کلیشه_برعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsuspense3 بازدید : 9 تاريخ : چهارشنبه 15 فروردين 1403 ساعت: 19:51

Are you happy birthday girl? Yeah, I believe I am. Like honestly, genuinely happy? That never happens. I’m Iranian and would never know what a genuinely happy person looks like.  How so? It’s like you have a close family member struggling with stage four cancer. You know she’ll never win over, but you keep cheering and grieving for her at the very same time. You may forget the pain often, but it’s never gone. It’s there. It bothers you, following you like a shadow. You know she’s dying, and you don’t want to accept. You see a big part of you shrinking and getting bald and wanna die yourself, but you can’t. You won’t! You’re doomed to be partially happy, always and forever. No amount of alcohol or drugs will wash it over. But yeah! To answer your question, I believe I was happy last night. With the picture of my dear family member in pain, screaming, and gradually fading away. I'm glad you were happy last night, but I have to run. My friend is going through chemotherapy too.    ۳ ۰ ۰۲/۰۷/۱۲ راحله عباسی نژاد #کلیشه_برعکس...ادامه مطلب
ما را در سایت #کلیشه_برعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsuspense3 بازدید : 21 تاريخ : دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت: 12:18

“I act and react, and suddenly I wonder, ‘Where is the girl that I was last year? Two years ago? What would she think of me now?” ― Sylvia Plath, The Unabridged Jouals of Sylvia Plath ۱ ۰ ۰۲/۰۱/۱۳ راحله عباسی نژاد #کلیشه_برعکس...ادامه مطلب
ما را در سایت #کلیشه_برعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsuspense3 بازدید : 37 تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1402 ساعت: 17:06

پارسال همین ‌موقع‌ها بود که با محمد توی آشپزخونه میرقصیدیم و آواز میخونیدم. شب قبل سبزی پلو با ماهی خوردیم و حلوای سیاه درست کردیم که به جای سمنو بذاریم وسط سفره و ریحون‌های محمد رو از گلدون درآوردیم و توی ظرف‌های کوچیک گذاشتیم که بشه سبزه و ظرف‌های رنگی که محمد سال قبل از نیویورک با خودش بار کشیده و آورده بود رو چیدیم و توش رو با سکه و سیر و سماق پر کردیم. صبح محمد صبحانه مفصلی درست کرد و بعد دوش گرفتیم و لباس پلوخوری پوشیدیم و موقع سال تحویل و بعد از سالها همدیگه رو بوسیدیم و سریع زنگ زدیم به خانواده‌ها عکس‌های دست‌جمعی توی گوشی گرفتیم و بعد برای ناهار با یکی دو تا از دوستامون رفتیم کباب خوردیم و اینطور شد که سال ۱۴۰۱ رو شروع کردیم.  امسال ولی هیچ حس و حال عید و سال تحویل و سفره ندارم. دوباره از محمد دورم و انگار قلبم داره از جا کنده میشه. گندم‌ها حتی جوونه نزد و مجبور شدم کل ظرف رو بریزم دور. ظرف‌های سفالی که همیشه برای سفره استفاده میکنم رو پیدا نکردم و بی‌نهایت دلم میخواست تهران بودم. دلم میخواست مهاجر نبودم. دلم میخواست پام رو از در خونه بذارم بیرون و گوشه گوشه آدم‌ها سبزه و ماهی و سمون و تخم مرغ رنگی بفروشن. اما مهاجرم. مهاجرم و بالاخره بعد از کلنجار زیاد و به هوای آفتاب گرم و غیرمنتظره و صدای پرنده‌ها رفتم بیرون. از مغازه چینی‌ها سیب و سیر و لاله خریدم. از گل‌فروشی در خونه هم سنبل گرفتم. ساعتی که کار نمیکنه و آینه جیبی و سنجد و سماقی که صد سال قبل از دوستی گرفته بودم رو گذاشتم توی ظرفف سبز رنگی که از دست دوم‌فروشی خریدم و به زور هم که شده سفره هفت‌سین درست کردم. شاید مثلا حال و هوای عید به زور بیاد؟ راستش یه کوچولو اومد. ولی فقط یه کوچولو.  #کلیشه_برعکس...ادامه مطلب
ما را در سایت #کلیشه_برعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsuspense3 بازدید : 55 تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1402 ساعت: 13:27

به نام خدای رنگین‌کمان که مرده است به یاد قایق‌های کوچکی که بادبانشان برای همیشه از حرکت ایستاد برای تمام کودکانی که در کودکی رفتند   تنهای تنها با صدای بی صدا مثل یه کوه بلند، مثل یه خواب کوتاه یه زن بود یه زن.  با دستای فقیر     با چشمای محروم    با پاهای خسته یه زن بود یه زن …   شب با تابوت سیاه نشسته توی چشماش خاموش شد ستاره، افتاد روی خاک  سایه‌اش هم نمیموند،         هرگز پشت سرش.  غمگین بود و          خسته تنهای تنها. با لب‌های تشنه به عکس یه چشمه نرسید تا ببینه قطره      قطره      قطره‌ی آب         قطره آب در شب بی توش این طرف، اون طرف  می‌افتاد تا بشنوه صدا   صدا    صدای پا صدای پا * آتش شاکرمی در ستایش اهمیت رو جایگاه وزمرگی در قلب و برای سوگواری و انقلاب این روزها نوشته:  به آنچه در روزمرگی ات از آن محرومی اعتراض داری درست است؟تمام مفاهیم بزرگ و باشکوهی مثل آزادی، حقوق شهروندی، امنیت، برابری، تمامی این مفاهیم درخدمت زندگی زمینی و روزمره‌ی این بشر کار می‌کنند. تحقیر روزمرگی، تحقیر ِ نفس ِ زندگی ست.وقتی ما می گوییم او باشکوه است چون برای آزادی می جنگد یعنی چه؟یعنی او باشکوه است چون برای سلامت ِ زندگی می جنگد.آزادی یک مفهوم انتزاعی نیست. آزادی در لایه لایه ی زندگی زمینی و روزانه ی ما تجسم و معنا مییابد. #کلیشه_برعکس...ادامه مطلب
ما را در سایت #کلیشه_برعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsuspense3 بازدید : 44 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 17:51

غین در حال خانه خریدن است. موقع تماس ویدیویی ما،‌ همسرش که در شرکت آب و فاضلاب کار میکند در حال چانه‌ زدن با بنگاهی و مالک خانه بود و دل توی دل غین نبود. غین گفت که مبل‌های خانه را خودشان ساخته‌اند. دستگاه پرینتر ۳بعدی را به عنوان کادوی عقد گرفته‌اند و قرار است اتاق دوم خانه‌ی جدید را کارگاه کنند. کار جدیدی پیدا کرده است و دیگر معلمی نمیکند. با شوق و ذوق از کار جدید گفت و برنامه‌های آینده. من از کتابفروشی گفتم و میم و چیز بیشتری برای ارائه نداشتم. گفتم که خط چشم سفید خریده‌ام و هفته قبل سایه چشم سبز زده بودم و امروز برنامه سایه‌ی زرد و طلایی‌است. دلم برایش تنگ شد. گفتم که دنبال هنری میگردم که دست‌هایم را درگیر کند. نقاشی. قالی‌بافی. گلدوزی. گفت چرا چوب‌تراشی را امتحان نمیکنی؟ یک تکه چوب میخواهی و یک چاقوی خوب. بعد صفحه کسی را فرستاد که چوب‌تراشی یاد میدهد. اضافه کرد که نوعی هنر هم هست نزدیک به قالی‌بافی اما کوچکتر و دم دست‌تر و فلان نخ را میخواهد و باز یکی دو صفحه دیگر فرستاد و بعد آبرنگ جدیدش را نشان داد که هنوز افتتاح نشده. برای غین از لام گفتم که پی دکتری خواندن است. از میم پرسیدم که موقعیت استادی دانشگاهی در کانادا را قبول کرده و قرار است به زودی بیاید سمت ما. پرسیدم ازش خبر دارد؟ گفت نه و مدتهاست از هم دور شده‌اند و افسوس خورد و قرار شد فردا پس‌فردا تماس بگیرد. گفتم دهه ۴ام را میخواهم به خودم جایزه بدهم و هر آنچیزی که به خود حرام کرده بودم را امتحان کنم و لذت ببرم و از خوب نبودن نترسم و فضای رقابت را به کل دور بریزم. حتی با وجود اخبار روز. غین دقیقا یک روز از من بزرگتر است. تعریف کرد که روز تولدش رفته‌اند رستوران و گوشی‌ها را خاموش کرده‌اند و تازه حوالی نیمه‌ش #کلیشه_برعکس...ادامه مطلب
ما را در سایت #کلیشه_برعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsuspense3 بازدید : 46 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 17:51

خانه: نسیم نیست‌، نه‌! بیم است‌، بیم‌ِ دار شدن‌‏که لرزه می‌‌فکند بر تن سپیداران‌*‏ محمد حسین کرمی، محمد حسینی:   از آن زمان می‌گویم که لبخند ویژهٔ مردگان بود به رضایت از آرامشِ بازیافته‌شان. زمانی که لنینگراد زائده‌ای بود برآویختهٔ زندان‌هایش. زمانی که فوج‌فوجِ محکومان، عقل‌باخته به رنج،                       می‌رفتند، و سرودِ کوتاهِ بدرودشان را سوتِ قطار می‌خوانْد. ستارگانِ مرگ بر آسمان بودند، و روسِ بی‌گناه به خود می‌پیچید زیر چکمه‌های خونین، زیر چرخ ماروسای سیاه.* من: چه سرنوشت غم‌انگیزی که کرم کوچک ابریشم  تمام عمر قفس می‌بافت ولی به فکر پریدن بود مردم:    وقتی که زندگی من دیگرچیزی نبود، هیچ چیز بجز تیک‌تاک ساعت دیواریدریافتم، باید، باید، بایددیوانه‌وار دوست بدارم. یک پنجره برای من کافیستیک پنجره به لحظهٔ آگاهی و نگاه و سکوتاکنون نهال گردوآنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگ‌های جوانشمعنی کنداز آینه بپرسنام نجات‌دهنده‌ات راآیا زمین که زیر پای تو می‌لرزدتنهاتر از تو نیست؟* ۱- حسین منزوی۲- سوگ‌نامه | آنا آخماتووا | ترجمهٔ ایرج کابلی ۳- حسین منزوی | غزل ۲۳۵| از کتاب «با عشق در حوالی فاجعه» ۴- فروغ فرخزاد| پنجره #کلیشه_برعکس...ادامه مطلب
ما را در سایت #کلیشه_برعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsuspense3 بازدید : 54 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 17:51

شد ۷ سال. از این ۷ سال فقط ۳ تا سالگرد رو پیش هم بودیم. دیروز از ته دلم خندیدم. سر جلسه تراپی بالاخره اونچه که نباید رو درباره عزیزانم به زبون آوردم و انگار یه زخم قدیمی رو دوباره باز کردم. با تمام وجودم گریه کردم. فحش دادم که چرا نمیتونم مثل بقیه مردم عادی باشم؟ چرا مغزم درست کار نمیکنه؟ چرا اعتماد به نفسم پایینه؟ چرا نمیتونم تمرکز کنم؟ چرا حالا که این همه مانع سر راهمون گذاشتن، چرا مغز من از بیخ یه جور دیگه عمل میکنه که نتونه با شرایط کنار بیاد. بعد دوباره گریه کردم. غذا خوردم. نقاشی کشیدم. محمد اومد. سر به سر همدیگه گذاشتیم. بغل کردیم. کادو رد و بدل کردیم. یا بهتره بگم کادو داد و من دست خالی بودم که فدای سرم. هوا بد بود. گرفته بود. سیاه بود. بعد یک لحظه دم غروب، رنگ نارنجی تمام خونه رو گرفت. عکس گرفتیم. فیلم دیدیم. غذای دم دستی خوردیم. دعوا کردیم. بحث کردیم. باز خندیدیم و آب‌بازی کردیم و رفتیم خوابیدیم. امروز کادوم رو که بوی بلوبری یا پلاستیک میده گذاشتم توی گوشم. کتاب گوش دادم. صبحونه خوردم. احساس خوشبختی و بدبختی توامان کردم و تصمیم گرفتم از خونه خارج بشم تا کادوش رو تحویل بگیرم. در نهایت خارج میشم؟ نمیدونم.  سالگردمون مبارک؟  ما دو تا موجود فاکدآپ هستیم که کنار هم در این دنیای فاکدآپ‌تر دووم آوردیم و خندیدیم و پوستمون کنده شده و دیگه نمیدونیم قبل از این ۷-۸ سال چه جوری زندگی میکردیم. پس لابد سالگردمون باید مبارک باشه. به روزی که قراره دوباره برگردم هم فکر نمیکنم.  ۹ سالگی این وبلاگ هم مبارکش باشه. این دیگه واقعا اتفاق مبارکیه. مبارکه چون ۹ سال تغییر و بالا و پایین شدن زندگی من رو توی خودش جا داده. رشد و تکامل و درجا زدن‌ها و عقب‌گردهای تم #کلیشه_برعکس...ادامه مطلب
ما را در سایت #کلیشه_برعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsuspense3 بازدید : 70 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 5:49

پنج‌شنبه روزی بود که بالاخره بعد از ۲ سال تشخیص Moderate ADHD گرفتم. میگم بالاخره چون بیشتر از ۲ سال پیش بود که شک کردم. با تراپیستم درمیون گذاشتم. گفت که احتمالش هست که این مشکل رو داشته باشم. با خوشحالی با میم درمیون گذاشتم. گفت که اشتباه میکنم و خیلی بعیده و خیلی‌های دیگه هم مشکلاتی که من توصیف میکنم رو دارن. مشکل اضطراب. عدم تمرکز. مشکل عقب انداختن کارها و بی‌توجهی به نکات ریز و درشت و غیره. گریه‌ام گرفت و دعوای سختی کردم. اولین بار بود که حس میکردم میم نمیفهمه چی میگم و از طرفی باورم شد که اشتباه میکنم. دیگه حرفش رو نزدم ولی یواشکی اینور و اونور منابع مربوط بهش رو نگاه میکردم و بیشتر مطمئن میشدم یه چیزی هست. هی خاطرات مختلف و عجیب غریبم یادم میومد و میفهمیدم عادی نیست. این وسط افسردگیم بدتر شد. مشکل اضطرابم جدی‌ و فلج‌کننده شد و عملا از کار افتادم. ADHDکه هیچی. در به در دنبال دکتری گشتم که کاری برای افسردگی و اضطرابم بکنه. هرچه گشتم به در بسته خورد. ADHDفراموشم شد. اولویتش پایین اومد. دکتر پیدا نمیکردم و بیش از همیشه اعصابم به هم ریخته بود. آخرین دکتری که پیدا کرده بودم زنگ زد و اطلاع داد که بیمه من رو قبوب نمیکنه و وقتم رو لغو کرد. از درد به خودم پیچیدم. متکایی که دستم بود رو پرت کرد و چندبار محکم روی پام کوبیدم و خودم رو تا وان حمام کشیدم. پناهگاه این چندین ماه. توی آب گرم که نشستم یکهو اشکم ناخودآگاه دراومد. حس میکردم مغزم فلج شده. توانایی حرف زدن رو از دست داده بودم و فقط گریه میکردم و به مفهوم واقعی کلمه به خودم میپیچدم. توی همون پیچیدن‌ها بود که متوجه شدم چیزی به صورت فیزیکی و ملموس در مغزم مشکل داره. انگار که سیم‌هایی قطع شدن. سیم‌کاری‌های بخش دیگری اشتباه بسته شد #کلیشه_برعکس...ادامه مطلب
ما را در سایت #کلیشه_برعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsuspense3 بازدید : 70 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 5:49

در دنیایی موازی که من هرگز به تورنتو برنمیگردم، جمعه عصر یک روز بهاری و آفتابی و سبز از سرکار میایم خونه. من میرم توی کوچه پس کوچه‌ها بدوم. محمد بادمجون‌ها رو پوست میکنه و با روغن زیاد سرخ میکنه و سینه‌های مرغ‌ رو با رب تفت میده. من سر راهم میرسم به دو تا بچه ۵-۶ ساله کوچولو که شربت آبلیمو خنک میفروشن. پول نقد ندارم ولی یک لیوان لیموناد میدن دستم. من میدوم و ریه‌هام به درد میاد. محمد آب جوش روی مرغ‌ها میریزه و میذاره که بپزن. من از گرما و دویدن جونم بالا میاد و سرعتم رو کم میکنم و دوباره از کنار دو تا دختربچه رد میشم. لبخند میزنم و برمیگردم خونه. بوی بادمجون سرخ‌شده خونه رو برداشته. محمد میگه سرخ شدی. میگم پاره شدم. دست میکنم توی کیفم و یه ۵ دلاری میکشم بیرون. توضیح میدم که دو تا بچه توی راه دیدم که لیموناد میفروختن ولی پول نقد نداشتم. ۵ دلاری رو برمیدارم و میرم سراغشون. هنوز هستن. منو نمیشناسن. یکیشون میاد جلو و میپرسه که لیموناد میخوام. مامانش از خنده ریسه میره و کلاهم رو نشون میده و میگه نشناختی؟ این خانم مهربون اومده پولت رو بده. میخندیم. یه لیوان دیگه میدن دستم و خداحافظی میکنیم. ساعت از ۶ گذشته و آدم‌ها دسته دسته اومدن بیرون. زوج‌ها با کالسکه. بچه‌ها با دوچرخه. رستوران‌ها و بارها صندلی گذاشتن بیرون. آدم‌ها زیرانداز انداختن توی چمن‌ها و نوشیدنی میخورن. صدای خنده میاد. باد خنک میوزه. برمیگردم خونه. ته‌مونده لیموناد رو میدم محمد. میگم که اسکل‌های گوگولی نشناختنم. محمد میپرسه که در قابلمه رو بذاره یا بذاره آبش بره؟ میگم هرجور دوست داری. میرم که دوش بگیرم. محمد میگه که دلش میخواد بازی کنه. میره سراغ کامپیوتر. میگم که چه عالی. منم چمدونم رو میبندم. چمدون #کلیشه_برعکس...ادامه مطلب
ما را در سایت #کلیشه_برعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsuspense3 بازدید : 94 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 5:49