پارسال همین موقعها بود که با محمد توی آشپزخونه میرقصیدیم و آواز میخونیدم. شب قبل سبزی پلو با ماهی خوردیم و حلوای سیاه درست کردیم که به جای سمنو بذاریم وسط سفره و ریحونهای محمد رو از گلدون درآوردیم و توی ظرفهای کوچیک گذاشتیم که بشه سبزه و ظرفهای رنگی که محمد سال قبل از نیویورک با خودش بار کشیده و آورده بود رو چیدیم و توش رو با سکه و سیر و سماق پر کردیم. صبح محمد صبحانه مفصلی درست کرد و بعد دوش گرفتیم و لباس پلوخوری پوشیدیم و موقع سال تحویل و بعد از سالها همدیگه رو بوسیدیم و سریع زنگ زدیم به خانوادهها عکسهای دستجمعی توی گوشی گرفتیم و بعد برای ناهار با یکی دو تا از دوستامون رفتیم کباب خوردیم و اینطور شد که سال ۱۴۰۱ رو شروع کردیم. امسال ولی هیچ حس و حال عید و سال تحویل و سفره ندارم. دوباره از محمد دورم و انگار قلبم داره از جا کنده میشه. گندمها حتی جوونه نزد و مجبور شدم کل ظرف رو بریزم دور. ظرفهای سفالی که همیشه برای سفره استفاده میکنم رو پیدا نکردم و بینهایت دلم میخواست تهران بودم. دلم میخواست مهاجر نبودم. دلم میخواست پام رو از در خونه بذارم بیرون و گوشه گوشه آدمها سبزه و ماهی و سمون و تخم مرغ رنگی بفروشن. اما مهاجرم. مهاجرم و بالاخره بعد از کلنجار زیاد و به هوای آفتاب گرم و غیرمنتظره و صدای پرندهها رفتم بیرون. از مغازه چینیها سیب و سیر و لاله خریدم. از گلفروشی در خونه هم سنبل گرفتم. ساعتی که کار نمیکنه و آینه جیبی و سنجد و سماقی که صد سال قبل از دوستی گرفته بودم رو گذاشتم توی ظرفف سبز رنگی که از دست دومفروشی خریدم و به زور هم که شده سفره هفتسین درست کردم. شاید مثلا حال و هوای عید به زور بیاد؟ راستش یه کوچولو اومد. ولی فقط یه کوچولو. , ...ادامه مطلب