"مهمان مامان"؟

ساخت وبلاگ
ته راهرو، کله اش رو از توی در آورده بود بیرون و بهمون میخندید. رفتیم به سمتش و هرچی نزدیکتر شدیم، صدای جیغ بچه از توی خونه بلندتر شد. بعد از سلام و احوال پرسی و در آوردن کفش هامون، یه نگاه سریعی انداختم به آپارتمان که ببینم کجا میشه نشست که دیدم اشاره کرد به دو تا صندلی نزدیک به کانترِ آشپزخونه و گفت راحت باشین. 
دو سه روز پیش آنا و الکسی، دو تا دوست روس تبارمون، دعوتمون کردن برای شام. کلی سر اینکه چی براشون بگیریم گیر کرده بودیم و مونده بودیم بین یه گل ساده و 5 دلاری یا یه گلدون حسابی تر و 20 دلاری. قضیه این بود که دو سه باری که با آنا اینا بیرون رفته بودیم، پیشنهاداتشون همیشه یه سری رستوران لاکچری بود و همیشه هم ماشالله سر شام و دسر و نوشیدنی گرون ترین گزینه ها رو انتخاب میکردن. اینه که فکر میکردیم لابد الانم کلی تدارک دیده باشن و  بهتره که چیز گرون براشون ببریم. آخرسر ولی یه نگاه به جیبمون کردیم و یه نگاه به نرخ دلار و همون 5 دلاری رو گرفتیم و بردیم. خونه شون شلوغ پلوغ بود و روی کانتر پر از کتاب و یکی دو تا پیش دستی پر از سیب زمینی سرخ کرده. دقیقا همون صحنه از سیب زمینی هایی که برای قیمه میپزیم و میذاریم کنار گاز و تا خورش خاضر بشه، ده بار بهش ناخونک زدیم. آنا با خنده اشاره کرد به پیش دستی ها و گفت:" امشب غذا سیب زمینی داریم و بعدش هم کیک! امیدوارم دوست داشته باشین و ببخشید که نشد بیشتر تدارک ببینیم." بعد هم رفت سراغ کتری آب جوش و برامون چایی درست کرد که با سیب زمینی هامون بخوریم. 
راستش رو بگم؟ خیلی خوش گذشت. اصلا همینکه24 ساعت در حال تدارک غذا نبودن و همه چیز خیلی ساده بود، حالم رو خوب کرد. کلی از همه چیز، از پیری، از آلزایمر، از اعتصاب در دانشگاه یورک، از کار پیدا کردن، از جام جهانی، از سیاست و هزار تا چیز دیگه حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم. بعد از دو ساعت که حرف میزدیم، آنا همین جوری رفت سر یخچال که برای دختر کوچولوشون، ویکتوریا، که نیم ساعت بود گریه میکرد و به هق هق افتاده بود، ماست میوه ای بیاره که چشمش خورد به یه قاچ خربزه. گفت:" اوه راستی اینم داریم. بذارید بیارم بخوریم." و درش آورد و با یه چاقو گذاشت روی کانتر آشپزخونه. خوردیم و یکم دیگه حرف زدیم و خودشون پبی تعارف گفتن که الان دیگه وقت خواب ویکتوریاست و بعد از نیمساعت خداحافظی کردیم و رفتیم. تا پامون رو از در گذاشتیم بیرون، یهو رو کردیم به همدیگه که:" باورت میشه؟؟!!؟! فقط سیب زمینی و کیک؟ ما حتی برای خودمون تنها هم اینقدر کم تدارک نمیبینیم!!!" و از شدت تعجب و شاخ های در اومده کلی خندیدیم. 
اتفاق جالبتر اینکه، تجربه نسبتا مشابهی رو هم با دوستان هندیمون داشتیم. برای شام رفتیم خونه شون، و بعد از چند دقیقه دو تا ظرف غذا دادن دستمون، درحالی که خودشون داشتن با بچه بازی میکردن، و همین شاممون بود. نه خبری از دور هم غذا خوردن بود، نه سفره ای نه چیزی. دقیقا مثل اینکه میری عید دیدنی و جلوت میوه بذارن و خود میزبان بشینه یه ور دیگه. حالا تصور کنید بیان بهتون ظرف غذا بدن و میزبان بره دنبال کارهای خودش. لازم به ذکر هم نیست که نه خبری از چای و شیرینی بود، نه میوه ای و نه هیچی. شوهر خانواده هم که در حرکتی خاطره ساز، بعد از یک ساعت گفت که "قرار تنیس" داشته با دوستش و در برار بهت و حیرت ما رفت. 
واقعیت اینه که من تازه فهمیدم چرا هر خارجی ای که میره ایران، کلی مبهوت مهمون نوازی مردم میشه و مدام ازش تعریف میکنه. درواقع، نه تنها مهمونی های ما، که حتی شام و ناهار ساده و هر روزه ی ما هم برای خارجی ها مثل یک جشن درست و حسابی میمونه، پس تعجبی نداره که به نظرشون مهمون نوازترین میایم. کنار همه تدارکات هم، اعم از غذا و مخلفات، هی میوه و شیرینی و چای میاریم و خدایی نکرده اگر حتی یکیش نباشه فکر میکنیم آسمون به زمین رسیده. مهمون هم که دیگه اومدنش با خودش هست و رفتنش با خدا و میزبان هم در تکاپو که مطمئن بشه مهمون بهش بد نمیگذره. در ورژن های کمی سنتی هم که زنان همه اش در آشپزخونه به پخت و پز و بشور و بساب و سفره پهن کردن و جمع کردن و غیره. 
به محمد گفتم:" اگر ما هم قرار بود اینجوری آدما رو مهمون کنیم، خوب من مدام همه رو دعوت میکردم خونه،" ولی حیف که هم سطح انتظاراتم از  خودم بالاست و هم سطح انتظار دیگران. چه بسا که چند وقت قبل که ملت رو به صرف آش رشته دعوت کرده بودم، آخرین لحظات دو به شک شده بودیم که غذای دیگه ای هم بذاریم سر سفره یا نه؟ یا مدام فکر میکردیم جای میوه چی بذاریم جلوی مهمون ها؟ 
البته که با همه این تعاریف، من نمیخوام بگم لزوما سیستم مهمونی ایرانی غلطه، در واقع غلط و درست اینجا معنی نداره، چرا که به نظرم در عین متکلف بودن، به هرحال آداب و رسومی هست که بسیاری از ویزگی های فرهنگی ما رو نشون میده. ویژگی هایی مثل تعارف، رودربایستی، سبک زندگی پرخرج، و گاهی حتی چشم رو هم چشمی، و البته درکنار همه این ویژگی ها سخاوت، مهمون نوازی در معنای عام و فرهنگ شب نشینی و غیره. اما اونچه که بیش از همه منو به فکر فرو برد، اون درجه از سختی ای هست که ما بر خلاف خواسته ها، توانایی ها و داشته هامون به خودمون تحمیل میکنیم. از بودجه نداشته مهمونی آنچنانی میدیم، غصه میخوریم که چرا مبل و میز درست و حسابی نداریم و وای که آبرومون جلوی مهمون میره، و داوطلبانه فشار روانی زیادی رو فقط برای اینکه سفره رنگین نداریم تحمل میکنیم (فقط فیلم مفهوم مهمان تعریف مامان رو ببینید تا به پوچ بودن این میزان فشار پی ببرید)، و نهایتا هم با همه این سختی هایی که به خودمون میدیم، نگران قضاوت مهمون ها هستیم. 
حرف من این نیست که کلا مهمونی درست و حسابی ندیم، اگر دوست داریم، اگر پولش و وقتش رو داریم، اگر لذت میبریم از زحمتی که میکشیم براش، و اگر برای خوشایند دیگران نمیکنیم، بسم الله. اما این طور نباشه که تمام این سختی ها رو  فقط به خاطر قید و بندهای مرسوم و قضاوت دیگران به خودمون بدیم. اینا رو شاید حتی بیشتر برای خودم مینویسم که یادم باشه میشه با یه پیش دستی سیب زمین سرخ کرده و کیک و یه قاچ خربزه هم مهمونی داد و وسطش هم گذاشت رفت تنیس.
#کلیشه_برعکس...
ما را در سایت #کلیشه_برعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsuspense3 بازدید : 117 تاريخ : چهارشنبه 28 آذر 1397 ساعت: 11:45